گروه فرهنگ و ادب: در نزهةالمجالس اثر جمال خلیل شروانی که در نیمه اوّل قرن هفتم در شروان تألیف شده، ترانههای فراوانی از گویندگان آن سوی ارس (شروان و اران) از شش شهر: گنجه، شروان، بیلقان، تفلیس، دربند، باکو به یادگار مانده است که نمونههایی از آثار هزاران شاعر پارسیگوی از یاد رفته، و دلیل روشنی بر دیرینگی گسترش فرهنگ ایرانی در آن دیار است. در آن کتاب اشعار شاعرانی هم هست که به شهر معینی نسبت نیافتهاند و حدس زده میشود که از همان نواحی باشند. در اینجا به منظور یادکرد آن فارسی سرایان فراموش شده، از هر شاعر (به تفکیک شهرهای آنها) ترانهای میآوریم/زندهیاد محمد امین ریاحی خویی:
گنجه:
می کهنه و گل تازه
در عـــشق، همه جهان پرآوازه ماست
وین واقعه بیش از حد و اندازه ماست
در مجلس ما گر می و گل نیست چه باک
کـان بت، مـی کــهنه و گــل تازه ماست
برهان حسین گنجه ای
بادام ز چشم می فروشی ، یا نه؟
با من صنما به مهر کوشی یا نه؟
وز ما ســخن وفا نیوشی یا نه؟
گیرم که زلب شکر به من می ندهی
بادام ، ز چشم میفروشی یا نه؟
جمال گنجهای
در دفتر عمر
در دفـــتر عمر هر چه زان ما بود
همواره به یــاد آن بــت یغما بود
خوشدل بودم بدان که جان زان من است
آن نــیز چــو دیــدم «وله ایضا» بـــود
رشید گنجه ای
گـــل بــکار و دوسـت بگزین
شایـد که دلت زهر بدی پرهیزد
گل کار که خاراگر نکاری خیزد
تو دوست گزین که با تو مهر آمیزد
دشمنت زمــانه خـود هـزار انگیزد
خطیب گنجه ای
بهشت خالی!
گویند بهشت را کجا یابد مست
وز دوزخ، آزاد که بتواند جست؟
گر میخواران جمله به دوزخ باشند
پس بنمایم بهشت را چون کف دست!
مشک غلام خط اوست!
در عالم جان خطبه به نام خط اوست
صــبح دل عـشّاق ز شام خط اوست
تشبیه خطش به مشک می کردم عقل
گـفتا: غلطی مشک غلام خط اوست!
دختر خطیب گنجه
چشم است نه گوش!
از دیده به جز پرده دریدن ناید
جز گریه و خونابه چکیدن ناید
گفتم مگری، نمینیوشد چه کنم؟
چشم است نه گوش از او شنیدن ناید!
چندان که از او بیش خورم، تشنهترم!
تا بر رخ زیبای تو باشد نظرم
هر لحظه بود آرزویت بیشترم
اندر لب تو آب حیاتی است که من
چندان که از او بیش خورم تشنهترم
رضی گنجه ای
تنه زدن به معشوق مست!
مستش دیدم، گرفته راه خانه
خلقی با او، زخویش و زبیگانه
خود را به ستم بر او زدم مردانه
زآنگونه که با شمع کند پروانه!
رضیه گنجهای
در لعل تو آب کوثر و من تشنه!
ای گشته به لطفت ابر بهمن تشنه
هجرانْت به خون، چو دشمن تشنه
مپسند که در کوی کرم نیست روا
سعد رعد گنجهی
من نای تو نیستم که دمهات خورم!
تا چند چو دف دست ستمهات خورم
یا همچو رباب زخم غمهات خورم
گفتی که «چو چنگ در برت بنوازم!»
اسعد گنجهی
آماجدندان تو بر لؤلؤ عاج نهد
خاک قدمت بر سر ما تاج نهد
از بهر گمان ابرو و تیر مژه
دل، دیده هدف کند بر آماج نهد
عمرگنجهای
شفتالو (= بوسه)
بشنو، بفروش بر رهی شفتالو
چون کم شود، ار بیش نهی شفتالوامروز به زر بده که باشد به از آنک
فردا به یکی سیب دهی شفتالوشهاب گنجهای
به دار آویخته به!هندوی تو را گردن و سرپنجه به!
مشکین همه از حلقه فرو ریخته به!در زیر کله مکن به زندان او را
او هست کشنده من، آویخته به!عیانی گنجهای
دود آتش رخسارتا ماه رخت روشنی حسن بکاست
در حجره فرقت آرمیدن خوش ماستاشک دو هزار کس درآورد به چشم
آن دود که از آتش رخسار تو خاستفخر گنجهای
هر چند خوشت نیاید !از صحبت دوستان بریدن خوش نیست
در حجره فرقت آرمیدن خوش نیستهر چند خوشت نیاید، این می گویم
دل بریدن و روی درکشیدن خوش نیست!مختصر گنجهای
اندر پس پرده فلک بازیهاست!با خصم منت همیشه دمسازی هاست
با ما سخنت ز روی طنّازی هاستاز عزّ خود و ذلّت من بیش مناز
کاندر پس پرده فلک بازی هاست!مهستی گنجهای
تنگ چشمیترکی که مرا به چشم جادو فکند
در پای خودم، چو زلف هندو فکندیارب که چه چشم تنگ ترکی است کزو
بوسی طلبم، گره در ابرو فکند!عمر گنجهای
گل و سوسن و سروگل کیست؟ تو شکرین دهانی او نه!
سوسن که بود؟ تو خوش زبانی او نه!در باغ به بالای تو می ماند سرو
این است که تو سرو روانی او نه! نجم گنجهای
آب خود نگهدار، ای چشمتا چند شوی ز فرقت یار، ای چشم
همچون لب لعل او، گهربار ای چشم؟او سوی تو از مهر نخواهد نگریست
ساکن شو و آب خود نگه دار ای چشم!عبدالعزیز گنجهای
باز آمدن معشوقاز گرد ره آن نگار دمساز آمد
در خنده و با کرشمه و ناز آمدآن نور زچشم رفته آمد و اچشم
وان جان ز تن رفته به تن باز آمدنصیر گنجهای
خدا بدهد!گفتم: سخنم با تو عیاری بدهاد!
در عشق تو، ایزدم قراری بدهاد!گفتا که از این دعا غرض چیست تورا
گفتم: وصلت، گفت خدایت بدهاد!نظامی گنجهای
روزی هندو دریای او بودهندوی سر زلف تو، ای شهر آرای
چون ترک به یغمای ختن دارد رایدر پای تو می افتد و دل می دزدد
داند که بود روزی هندو دریاسله گنجهای
از شروان:دست و چشم عاشقدستی که به خلوت کشیدی در بر
چشمی که ز خدمت رخت خوردی برزان دست به جز باد ندارم در دست
زان چششم به جز آب ندارم بر سر!شروانشاه
دل شوریدهنه چرخ به زیر چرخ پست آوردیم
تا یک دل شوریده به دست آوردیمصد هست، به باد نیستی بردادیم
تا عشق تو زان نیست، به هست آوردیم!بختیار شروانی
طمع گلاب دارند ز گل!خوبان همه عمر شرمسارند ز گل
وز دیده سرشک رشکبارند ز گلاین طرفه نگر که آب گل برد رخت
وانگه طمع گلاب دارند ز گل بهاء شروانی
دل ها در بند زلفزلفت که دل شکسته در بند وی است
خون دو هزار خسته در بند وی استبا آنکه به بند محکمش میداری
چندین دل خسته، بسته در بند وی استتفلیسی شروانی
چشم درد معشوقچشم تو ز درد، اگر چه بد میبیند
یک جرم زمن، نکرده صد میبیندصد درد نهاد بر دل من چه عجب
چشم تو، اگر یکی به خود میبیندحاجی شروانی
خاطرهای لاله رخ، از بهر خدا یادت هست؟
کاندر چمن باغ همی گشتی مست!قدت چو بدید سرو، بنشست ز پای
رویت چو بدید گل، درافتاد زدست!خلیل شروانی
جامی بفرست !پوشیده به من بنده پیامی بفرست
یکباره مکن ستم، سلامی بفرستمخمورمی فراقم، افتاده به خاک
از باده وصل خویش جامی بفرست! حمید شروانی
آزاده دلانآزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به نالش دادندپشت هنر آن روز شکستند درست
کاین بیهنران پشت به بالش دادندخاقانی شروانی
پای بستهای لعل لبت گوهر دل بشکسته
جان از ستمت، به نیم جامی رسته از دست غمت دو اسبه بگریختمی
پایم به دو زلفت از نبودی بسته رشید شروانی
ای باده عشقای باده عشق، عقل را مست کنی
از دست شوم، چو کار از این دست کنیزین سان که شد افراشته شمشاد قدت
داری سر آن که سرو را پست کنیسعید شروانی
با این همه محنت و بلابس دست که از هجر تو بر سرزد دل
بس دوست که از بهر تو بر در زد دلبا اینهمه محنت و بلا کز تو کشید
بر تو چو سر زلف تو میلرزد دلصفی شروانی
رشک شاعراز رشک قباچه تو ای سرو سهی
در خونم ، و زبالشت ای جان رهیکاینت همه روز تنگ دربر دارد
وان را همه شب تو روی در روی نهیعزّ شروانی
برف نوروزیاز برف هوا چو پیر فرتوت بماند
خلق از دمه بی قوّت و بی قوت بماندخورشید همی خواست شدن سوی حمل
از برف رهش نبود، در حوت بماندعلی شروانی
تکیه گاهی چون آفتابزلفت که زبالای جهان در گذرد
گاه از سر آن سرو روان درگذردچون تکیه گهی چو آفتابش باشد
شاید که سخن ز آسمان درگذردعماد شروانی
یک بوسه با غرامتای رشک پری، لعل تو کانی ارزد
باور بادت ملک جهانی ارزد!نی نی زلبت کز در دندان من است
یک بوسه معالغرامه جانی ارزد!فلکی شروانی
خیال بازی!دیشب که ز ناله پرده سازی کردم
در کوی فراق دلنوازی کردمبا لعبتک حسن تو، در پرده خواب
تا وقت سحر خیال بازی کردم!ابن عزیز شروانی
دزدیرفتم که یکی دزدم از آن تنگ شکر
او خفته ، نهفته کردم آهنگ شکربادام گشاد و گفت در پسته مرا
ننماید هیچ طوطی رنگ شکردبیر شروانی
از باده عشق جرعهایبگرفت مرا هوای در دانه دل
در آتش او بسوخت پروانه دلاز باده عشق جرعه ای گر خورم
از مستی آن خراب شد خانه دلنفیس شروانی از بیلقان:شعبده بازی طبیعتچون شعبده طبع به باغ افسون کرد
بر نطع چمن بازی دیگرگون کرداز مهره گل طاسک اعلی برساخت
وز حقّه لعل زنگیی بیرون کرد بدیع بیلقانی روی من نکوتر یا گل؟آمد زده بر دو عارض زیبا گل
با من سخنی به طعنه و ، صد با گلاندیشه خاطرش مرا این که زلطفت
در چشم تو روی من نکوتر یا گل؟! رشید بیلقانی
کاغذ نبود …بر ماه نوشت!خطی که فلک بر رخ دلخواه نوشت
بر گل رقم بنفشه بیگاه نوشتخورشید خطی به بندگی می دادش
کاغذ مگرش نبود بر ماه نوشتصالح بیلقانی
بیگانه تو کردی ام ز شادیروزم ز رخ تو روشنایی میداشت
دل، کی ز تو طاقت جدایی میداشت؟بیگانه تو کردیام ز شادی، گرنه
غم با دل من چه آشنایی میداشت؟اقطع بیلقانی
پشیمانی سودی ندارد!سخت آمدم از تو، سست پیمانیها
وز چون تو سبک روح گرانجانیها!ترسم که چو جوییام پشیمان باشی
بس سود نداردت پشیمانیها!میدانی گنجهای
کمر به خون بستندرد دلم آن سرو روان می داند
غم هام به پیدا و نهان میداندچون مور میان به خون من میبندد
باریک ترم از آن میان میداندصفی بیلقانی
جامه عشقمسکین دل من اگر قرارش بودی
با محنت و اندوه چه کارش بودیخوش بافتهاند در ازل جامه عشق
گر یک خط صبر بر کنارش بودیمجیر بیلقانی
از تفلیس:سخن راست نمی شاید گفت!نه با تو ز حال خود غمی شاید گفت
نه یک سخن از بیش و کمی شاید گفتدرخشم شدی که وصف قدت کردم
با تو سخن راست نمی شاید گفت!بدر تفلیسی
خنده ابلیس!مادر که تو را بزاد، ای حور نژاد
ابلیس بخندید و بشد خرّم و شادیعنی که: بدین روی توانم برداد
دین همه امّت محمّد بر باد!هارون تفلیسی
تیر مژه توای چون زلفت حال دلم آشفته
چون نرگس نیمخواب چشمت خفتهتیر مژه تو از کمان ابرو
ننشیند بر دل من، الّا جفته!قاضی تفلیسی
لطافت معشوقدر روی تو، روی خود عیان بتوان دید
مغزش ز درون استخوان بتوان دیددر تاریکی تو را چنان بتوان دید
کز لطف تو، در تن تو جان بتوان دیدکمال تفلیسی
توبه از توبه!از عشق تو هر دم ای صنم توبه کنم
وز خوردن غم به رغم غم توبه کنمچون روی تو باز بینم ای جان و جهان
از کردن توبه بازهم توبه کنم!لطیف تفلیسی از دربند:همه اوست!یاری که وجود و عدم تو همه اوست
سرمایه شادی و غم تو همه اوستتو دیده نداری که مگر درنگری
ورنه که ز سر تا قدم تو همه اوستسیمگر دربندی
سخن از آسماندل قدّ تو را سرو روان می گوید
آرام دل و راحت جان می گویدمه دعوی بندگیّ روی تو کند
با آنکه سخن زآسمان می گویدقاضی دربند
از باکو:در آینه رخشدر یک نفس آن جان و جهان بتوان دید
عیش خوش و عمر جاودان بتوان دیددر آینه رخش ـ که روشن بادا
گر دم نزنی، صورت جان بتوان دیدمقرّب باکویی
Δ
Wednesday, 20 November , 2024