گروه تاریخ: استاد ابوالحسن اقبال آذر، شهردار تبریز در سالهای ۱۳۲۵، در سن صد سالگی (سال ۱۳۴۲) مصاحبه‌ای انجام داد با مرتضی حنانه. شرحی گفت از پاره‌ای خاطرات شخصی و هنری و اجتماعی – سیاسی خود. او در بخشی از خاطرات خود خاطراتی از دوره تسلط فرقه دموکرات پیشه وری می آورد که جهت استناد […]

گروه تاریخ: استاد ابوالحسن اقبال آذر، شهردار تبریز در سالهای ۱۳۲۵، در سن صد سالگی (سال ۱۳۴۲) مصاحبه‌ای انجام داد با مرتضی حنانه. شرحی گفت از پاره‌ای خاطرات شخصی و هنری و اجتماعی – سیاسی خود. او در بخشی از خاطرات خود خاطراتی از دوره تسلط فرقه دموکرات پیشه وری می آورد که جهت استناد تاریخی جالب توجه است.
گفتنی است که سران نظامی فرقه قصد داشتند او را وادار کنند که تعلیم موسیقی به ترکی بدهد و این استاد عالیقدر آذری با صراحت می‌گوید: «من به آنها گفتم من ترک نیستم من ایرانیم.»
گذشته از این، در سال ۱۳۲۴، در اوج قدرت و سلطهٔ فرقهٔ دموکرات، به انگیزهٔ سالگرد تاسیس شیر و خورشید سرخ مراسمی در تالار شهرداری تبریز بر پا بود. در این مجلس، همهٔ نمایندگان سیاسی شوروی و نیز فرماندهان ارتش سرخ در آذربایجان و هم‎چنین سران فرقهٔ دموکرات حضور داشتند.
در برنامهٔ مراسم، جای ویژه‎ای برای اقبال آذر در نظر گرفته شده بود. بدین وسیله می‎خواستند با بهره‎گیری از محبوبیت و معروفیت وی، برای خود وجههْ‎ای دست و پا کرده و چهرهٔ ویژه‎ای به مجلس ببخشند.
نوبت اجرای برنامه‎ به ابوالحسن خان رسید. سکوت کامل بر سالن شهرداری تبریز حکم‎فرما بود. شوروی‎ها و فرقه‎چی‎ها انتظار داشتند که اقبال آذر که در آن زمان از اعضای عالی رتبه شهرداری نیز بود، با اشعار ترکی به تجلیل از فرقه بپردازد. اما اقبال آذر، در حالی که نگاه خود را مستقیم در چشم کنسول روس که در صف نخست قرار داشت، دوخته بود، چنان فریاد از همهٔ وجودش برآورد که شیشه‎های تالار به لرزه درآمدند:
لباس مرگ، بر اندام هر کسی زیباست
چه شد، که کوته و زشت، این قبا به قامت ماست؟
زحد گذشت تعدی، کسی نمی‎پرسد
حدود خانهٔ بی‎خانمان ما، ز کجاست؟
چرا که مجلس شورا، نمی‎کند معلوم
که خانه، خانهٔ غیر است، یا که خانهٔ ماست؟
آواز اقبال، مردم حاضر در سالن را به گریه و فغان آورد و عرق میهن‌پرستی تبریزیان را برانگیخت. از سوی دیگر سران فرقه را خشمگین کرد. گفتنی است اقبال آذر در زمان شورش فرقه دموکرات در تبریز رییس بلدیه یا شهردار تبریز بوده است و بعد از این واقعه مورد خشم قرار گرفته و به گفته خود قصد جان او را کرده‌اند.
استاد اقبال آذر می‌گوید: «(سران فرقه) از من خواستند شما بخوانید. گفتم چطور بخوانم؟ ول نکردند. گفتم لباس مرگ بر اندام آدمی زیباست/چه شد که کوته و زشت این قبا به دامن ماست. آخرش این شعر را خوندم که چرا که مجلس شورا نمیکند معلوم/که خانه خانه ی غیر است یا که خانه ی ماست(طعنه به سران فرقه و شوروی) مردم گریه کردند. مردم تمام شروع کردند به گریه کردن. سرتیپ درخشان آمد پهلوی من گفت: مرتیکه این چه بازیست در آوردی این چه شعرهاست خوندی؟ مردم همه گریه میکنند.
گفتم جناب تیمسار من آوازه‌خوان نیستم من شهردارم مامور دولتم من برای ملت ایران میخوانم من برای تشویق ملت میخوانم گفت آخه مردم گریه می‌کنند. گفتم باید خون گریه کنند نه گریه بکنند. بعد مرا یک رحیم خانی هست الانم اینجاست در دادگستریست. می‌خواستند مرا بکشند اونجا(سران فرقه). اونجا مرا از پشت بام‌ها فرار داد من رفتم خانمه و صبح آمدند در خانه و گفتند تو از بلدیه (شهرداری معزولی) ما را از بلدیه انداختند بیرون بعد دوباره آمدند ما را وادار کردند گفتند که شما باید مشق بدید. (مصاحبه کننده): مشق چی ؟ اقبال: مشق موسیقی. من گفتم من ترک نیستم من ایرانیم هر کاری کردند من ترکی نگفتم. (مصاحبه کننده): «می‌گفتند ترکی درس بده»؟ اقبال: «بله میگفتند ترکی. من گفتم من ایرانیم ترک نیستم».
استاد شهريار هم در وصف اين مردانگي استاد اقبال آذر شعر زير را سرودند:
یاد آن شب کن که او از بهر ایران عزیز
صیحه زد با نفس کاین جا سر بده، ترکی مخوان
شعر عارف خواند و گفت، ای مجلس شورا بگو
خانه از غیر است یا زین ملت بی‌خانمان؟
و آنکه آتش زد به جان خلق و با شیون گریست
ثبت شد آن گریه در تاریخ آذربایجان
غیرت قفقازیان با خدا هم کار کرد
تا حریف شیردل جانی به در برد از میان
ترکی ما بس عزیز است و زبان مادری
لیک اگر «ایران» نگوید لال بادا ، این زبان
مرد آن باشد که حق گوید، چو باطل رخنه کرد
هم بایستد بر سر پیمان حق تا پای جان

  • منبع خبر : آذرپژوه