گروه فرهنگ و ادب: منطقهای که امروزه قفقاز نامیده میشود در سدههای پیشین برای مردم ایران و منطقه با این نام شناخته نمیشد، در عوض هر یک از مناطق آن به نام های محلی که بسیاری هنوز نیز تداوم دارند، شناخته میشدند. حتی کشورهایی که امروزه بعد از فروپاشی شوروی در این منطقه – به خصوص قفقاز جنوبی- تشکیل شدهاند نیز با این اسامی شناخته نمیشدند. در کنار این مسئله باید گفت که در منطقهی قفقاز به خاطر تنوع قومی همچنان زبان های مختلفی وجود داشته و دارد. اما همبستگی و پیوندهای عمیق سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی مردم منطقه با ایران زمین موجب شده بود تا زبان فارسی به عنوان زبان اول علمی و ادبی منطقه حضوری هزاران ساله را در همهی نقاط قفقاز تا داغستان تجربه کند. وجود شاعران بزرگ پارسیگوی در این منطقه همچون نظامی گنجوی، خاقانی شروانی، مهستی گنجوی و… باعث شده است تا شاعران کمتر شناخته شدهی این منطقه در محاق فراموشی فرو روند. در این مطلب کوتاه تلاش شده است تا به اسامی و برخی اشعار این شاعران گمنام پرداخته شود:
«نزهَةالمجالس» کتابی است حاوی بیش از چهارهزار رباعی سرودهی حدود سیصد شاعر ایرانی ساکن در منطقهی قفقاز جنوبی (اران و شروان) از سدههای پنجم تا هفتم هجری، که به دست جمالالدین خلیل شروانی در میانهی سدهی هفتم هجری بین سالهای ۶۴۸ تا ۶۵۹ گردآوری شدهاست.
خلیل شروانی ترانههای فراوانی از شش شهر؛ گنجه، شروان، بیلقان، تفلیس، دربند و باکو در این کتاب به یادگار گذاشته است که در ادامه نمونههایی از برخی فارسی سرایان فراموش شده آورده خواهد شد:
شهر دلانگیز گنجه:
بـادام ز چـشم می فروشی یا نه؟
با من صنما به مهر کوشی یا نه؟
وز ما سـخن وفـا نیوشی یـا نه؟
گیرم که زلب شکر به من می ندهی
بـادام ، ز چـشم میفروشی یـا نه؟
(برهان حسین گنجهای)
در دفتر عمر هر چه زان ما بود
همواره بـه یاد آن بت یغما بود
خوشدل بودم بدان که جان زان من است
آن نیـز چـو دیـدم «ولـه ایـضا» بـود
(جمال گنجهای)
گــل بـکار و دوسـت بـــگزین
شـاید که دلت زهر بدی پرهیزد
گل کار که خار اگر نکاری خیزد
تو دوست گزین که با تو مهر آمیزد
دشمنت زمانه خـود هزار انگیزد
(حمید گنجه ای)
منطقهی شروان:
دسـتی که بـه خلوت کـشیدی در بر
چشمی که ز خدمت رخت خوردی بر
زان دسـت بـه جز باد ندارم در دست
زان چـششم به جز آب ندارم بـر سر
(فریبرز بن گرشاسب)
نـه چـرخ به زیر چـرخ پــست آوردیـم
تـا یک دل شوریده به دســت آوردیـم
صـد هـست، بـه بـــاد نیستی بردادیم
تا عشق تو زان نیست، به هست آوردیم
(بختیار شروانی)
بیلقان:
چون شعبده طبع به باغ افسون کرد
بـر نطع چمـن بازی دیگرگون کرد
از مهره گل طاسک اعلی برساخت
وز حـقّهی لعل زنگیی بـیرون کرد
(بدیع بیلقانی)
آمـد زده بر دو عــارض زیــبا گـل
با من سخنی به طعنه و ، صد با گل
اندیشه خاطرش مرا این که زلطفت
در چشم تو روی من نکوتر یا گل؟!
(رشید بیلقانی)
از شهر تفلیس:
نه با تـو ز حـال خـود غمی شـاید گفت
نه یک سخن از بیش و کمی شاید گفت
درخشم شدی که وصـف قـدت کــردم
بـا تو سـخن راسـت نـمی شـاید گفت
(بدر تفلیسی)
مادر که تو را بزاد، ای حور نژاد
ابلیس بخندید و بشد خرّم و شاد
یعنی که: بدین روی توانم برداد
دیـن همه امّـت محمّد بر بـاد!
(هارون تفلیسی)
از دربند:
یاری که وجود و عدم تو همه اوست
سـرمایه شادی و غم تو همه اوست
تــو دیـده نداری که مگر درنـگری
ورنه که ز سر تا قدم تو همه اوست
(حمد سیمگر دربندی)
دل قدّ تو را سرو روان می گوید
آرام دل و راحت جان می گوید
مـه دعوی بندگیّ روی تـو کند
با آنکه سخن زآسمان می گوید
(پسر قاضی دربند)
از باکو:
در یک نفس آن جان و جهان بتوان دید
عیش خوش و عمر جاودان بتوان دیــد
در آیـنه رخـش ـ کـه روشـن بـــادا
گر دم نزنی، صورت جان بتوان دیــد
(مقرّب باکویی)
Δ
Friday, 22 November , 2024