گروه سیاست: جایگاه تبریز و جانفشانی تبریزیان در ماجرای مشروطیت و مشروطهخواهی، بر کسی پوشیده نیست. اوراق این بخش از تاریخ ایران اگر درخششی دارد هم از همّت مردانه و جانبازی گُردانِ آذر به جان آذربایجان است. روزگاری که درگاه و دربار پلید محمّدعلیشاه به پشتگرمی روسیه و با همدستی بدنامان شریعت و سیاست، از هر راه و روزنهای در کار هدم اساس مجلس و مشروطه و میهن میبود، و در حالی که بسیاری از وکیلان و حتّی ارباب عمائم، در شطرنج سیاست، پیوسته مات و سپستر مبهوت میشدند این تبریزیان بودند که در آن ظلمات و زمهریر استخوانسوز استبداد، نجیبانه و با عشقی پرشور، مشعل عدالتخواهی و ظلمستیزی و مشروطهخواهی را فروزان میداشتند. و از این جهت هر یک ما ایرانیان وامدار خاک پاک تبریز و مردمان دلیر و مهرآیینش هستیم.
این مقدّمه را نوشتم تا برسم به جان کلام.
مجلس را که در دوم تیرماه ۱۲۸۷ به توپ بستند، و رفت آنچه رفت، در عموم ایالات و ولایات ایران، چراغ مشروطه را فروگرفتند و فرومیراندند، مگر در تبریز. در غائلهٔ جنگی سهمگین که در این شهر در میان دولتیان و مشروطهچیان درگرفت، پاخیتانوف کنسول روس، دوره افتاده بود و میگفت: هرکس بر سر در خانهاش پرچم سفیدی بزند، در زنهار و در امان روسیه است. وقتی بسیاری از محلّات تبریز، در حال شکست و تسلیم میبودند، «شیرآهنکوهمردی» نستوه و شعلهور، گُردی از تبار تهمتن، در محلّهٔ خوشنام امیرخیز، پنجتیرش را از دست ننهاد. هُرم نفسش بر شانههای باد به هر کوی و گذری رفت تا دستی و دلی نلرزد و سرد نگردد.
در روز ۲۴ یا ۲۵ تیرماه، ستّارخان، کنسول روس را که برای مذاکره و تطمیع آمدهبود میپذیرد. پاختیانوف میگوید:«بیرقی از کنسولخانه فرستاده شود و او به در خانهٔ خود زده در زینهار دولت روس باشد …» ستّارخان با بیست نفر همرزم، و با کلامی که هنوز از کلماتش بوی گُردی و جنون و جگر و جانبازی میآید میگوید:«جنرال کنسول! من میخواهم هفت دولت به زیر بیرق ایران بیاید، من زیر بیرق بیگانه نروم.»(۱)
ستّارخان به رغم انبوهی دشمنان و دژخیمان، از پای ننشست. گرمای نفسش کارگر افتاد. بیرقهای سفید را که هر یک در حکم پرچم اجنبی بود واژگون نمود و بار دیگر مردمان و مجاهدان را دل داد و همپای باقرخان تا طلوع فیروزی و فروغ پر غرورش به معرکه و میدان جنگ کشانید.
به پيش دشمنان استاد و جنگيد
رهاند از بند اهريمن وطن را
بلی، آنان كه از اين پيش بودند
چنين بستند راه ترک و تازی
از آن اين داستان گفتم كه امروز
بدانی قدر و بر هيچش نبازی
به پاس هر وجب خاكی از اين مُلک
چه بسيار است، آن سرها كه رفته!
ز مستی بر سر هر قطعه زين خاک
خدا داند چه افسرها كه رفته!
پی نوشت:
۱.تاریخ مشروطه ایران، احمد کسروی، انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۸۳، ص ۶۹۴
Δ
Monday, 25 November , 2024